ظرف فکرهایم دیشب از دست دوستم در یکی از خوابهای شلوغم افتاد!

نیمه ی قاشقی شربتِ سینه، کافی است برای گُر کشیدن و قدم زدن؛

پیاده رویی که همیشه در آن قدم میزدم را کنده اند و بوی کثافت کاری آدمیزاد ها دوباره بالا زده است..

نه..نه تو و نه هیچ بنی بشر دیگری مانع آزادی من نشده اید!من از ابتدای خلقت محدود به ذات معلقم بوده ام و

تنها نقطه حساسیتم همان خدای بی همتاست..

نه..کفر نمیگویم! بارانی در دل دارم و خلوصی در نیت اما آشفته ام و رویم سرخ شده از این تندی واقعیت!

کمترین کلماتی که به ذهنم میرسد این است که گاهی از تمام وظایفم میخواهم دست بکشم و روبه روی

نسیمی از شمال الهی بایستم و خود را برای لحظه ای به هیچ بسپارم..هیچ ابتدای آفرینش..همین.