________
بعد آدم کم کم عادی میشه..پای چشمش گود می اُفته و تو دلش یه آشوبه همیشگی می مونه..نقطه های
حساسیت زای زندگیش دود میشن و میچسبن به آلودگی های زیادِ شهرش..
بعد آدم دستُ پای یخ کردش رو میچسبونه به شوفاژ داغ اتاق_این معشوق کاذبِ همیشه حاضر!_
بعد آدم دیگه براش مهم نیست که وضعیت چه جوریه؟دل چی میگه؟عقل چی میخواد؟پا کجا میره!؟لب پایینشو
روی لب بالاش میزاره و چسبِ سکوتشو میریزه روشون..به همه چی تموم شدنی نگاه میکنه..
فقط یه چیزی اون وسط مسطا در حال وول خوردنه..یه چیزی که قطره های آبی داره .. خنکه اما سوز نداره،گرمه
اما نمیسوزونه..شفافه اما آبرو رو نمیبره،جذابِ اما دلُ نمیزنه..همون دیگه همون که پخش شده تو کلی دوده و
خاکستر..شاید همون که اگه همش با هم یه جا جمع میشد واسه یه آدم کافی بود/
نمیدونم؛پاییزه..ابریه..دل خسته است!
+ نوشته شده در ساعت توسط من
|